زندگی عشقولانه من زندگی عشقولانه من ، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
پرنسس رویایی ما پرنسس رویایی ما ، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

رویای واقعی

...

حالم اصلا خوب نيست ... معلوم نيست ادم ها دقيقا دارن چه كار ميكنن ... اصلا دلم نميخواد رمز دار بنويسم ... ولي انگار نميشه ... دوستهاي گلم كه كاملا تكليفشون معلومه وعزيزن شديد  ... بقيه هم نميدونم مجبورن ميان اينجا و اين متنها رو بخونن ؟؟؟ خوب دوست ندارين نياين ... مجبور نيستين كه ... انگار اصلا حالتون خوش نيستا ... واقعا براتون متاسفم كه تا اين حد دركتون پايينه ... متاسفم براتون واقعا ... راستي فقط خواستم بدونين تمام چيزهايي نوشتين ناراحتم كرده و مديون من شدين ... حتي اينكه دوستم نيستين و اومدين متنهاي منو خونديدن مديونم شدين .
20 آبان 1394

روزهايي كه گذشت !

روزهايي كه گذشت ... رستا عزيز ما داره پنجمين ماه زندگي اش رو ميگذرونه... ايشالا كه سالهاي سال سالم و سرحال باشي ماماني ...اگه بگم كار داشتم و سر شلوغ بود و رستا اذيت ميكنه و اين حرفا دروغ گفتم ... تقصير خودمه ... تنبلي كردم ...  از شيراز ، برگشتيم ... يه مسافرت رفتيم شمال خونه مامان بزرگم ، بازم خاله ها زحمت كشيدن و به رستا عزيز مامان هديه دادن ... تهران هم كه به طور دايم گشتيم دنبال خونه تا بالاخره بازم يه اثاث كشي داشتيم و برگشتيم تهران . توي خونه اي كه خيلي دوسش دارم اما متاسفانه بالكن نداره، در نتيجه گلدونهام رو دادم به مادر شوهر جان تا ازشون مواظبت كنن . فعلا سر كار نميرم تا ببينم چي ميشه ؟ راستي اون عروسي هم كه نميدونستم ميرم ي...
5 آبان 1394

خوش ميگذره ...

خوش ميگذره ...  سلام دوستاي مهربونم ، سلام عسل ناز مامان .  روزهاي زيباي خونه پدري بالاخره تموم شد و ما برگشتيم . توي مسير برگشت به خاطر نازدار مامان خيلي توقف داشتيم و چون هوا گرم بود چندين بار دست و پاي نازگلم رو اب زدم تا گرمازده نشه . شب رو رفتيم اصفهان خونه دوست خونوادگيمون ، تا دير وقت بيدار بوديم وتوي حياط باصفاي خونه ياد گذشته ها كرديم و حسابي خنديديم . تقريبا همه اهل خونه تا اذان صبح بيدار بوديم . خلاصه  از اصفهان حركت كرديم به سمت تهران . بابايي واسمون غذا گرفته بود واز ديدن عروسك خانوم حسابي ذوق زده شده بود . انقدر حواسش به عشق كوچولوي خونه بود كه حسوديم شد. وقتي داشت با رستا بازي ميكرد ، خيلي دقيق نگاهش كردم ... ...
4 آبان 1394

دو ماهگی ...

سلام عزیزای من ... مامانی قربون دخمل ماهش بره که واکسن دوماهگیش حسابی اذیتش کرد ... صبح رفتیم بهداشت ... دخمل نازم رو وزن کردن و گفتن که وزنش 5200 هستش ... قد هم 54 ، فدای دخمل قدبلندم بشم ...باربی من ... اولش نازدار من قطره خورد . چنان ملچ مولوچ میکرد که قبل از واکسن کلی نازش کردن و خانومی که میخواست واکسن بزنه میخندید میگفت : خدایی تا حالا ندیدم یه بچه از خوردن قطره فلج اطفال این جوری ملچ مولوچ کنه .. مامانی بدمزه نبود عایااااا ؟ بعدشم مامانی شمارو داد به مادری و رفت عقب ا...
25 مرداد 1394

اتلیه ...

دخمل نازدارم رو بردیم اتلیه با دختر خاله هاش ... نادار خانومم کلی عکسهای ناز گرفت ...وای که موقع انتخاب نمیدونستم کدوم رو سفارش بدم ... یکی از یکی خوردنی تر ... اینم اتلیه چهل روزگی مامانی ... البته دقیقا مصادف با چهل روز نبود . یکی از عکسای گل دخترم رو هم گفتم روی یه بوم بزنن تا بزارم کنار عکسهای بارداریم ... بابایی هم مجددا حسودی فرمودن و اعلام کرن اومدین میریم با دخترم اتلیه ، دخترم عکس  بگیره با باباش ... چششششششششششششششششششششم ... با این دخترت ... ...
6 مرداد 1394