نظرات بابایی ...
دیشب در اوج خواب الودگی و با چشمای بسته بابایی میگن ...
بابایی : غزل ؟؟؟
من : هوووووووووووم
بابایی : غزل ؟؟؟
من : هوووووووووووووم
بابایی : حیف شد ... زبونت رو گربه خورده ... یه سوال مهم داشتم ، ولی بیخیال ...نمیتونی جواب بدی .
من : نه بابا هنوز سر جاشه ... ، و زبونم رو تا ته در اوردم ... رفت تو چش وچالش ...
بابایی : ( داره صورتشو پاک میکنه ) گندت بزنن .
من : جانم عزیزدلم ، چه کارم داشتی ؟؟
بابایی : هیچی
من : هوووووووووووووووووووم
وبابایی سکوت میکند ، منم سرتق تر از این حرفا دوباره میگم هوووووووووووووووم ، هوووووووووووووم ،
بابایی : دیوونم کردی
من : تو رو خدابگو چه سوالی داشتی؟؟؟
بابایی :
من :
خلاصه بابایی : غزل چرا تو وبلاگت به من میگی بابایی ؟
من : فکر کردم خیلی سوالت مهمه اصلا هووووووووم
بابایی : اسمم رو عوض کن . مثلا بزار اقای خونه
من : آقای خونه ؟؟؟ نمیخوام ... اصلا اگه راست میگی تو چرا به من میگی بابایی ؟؟؟؟
بابایی : لطفا ؟
من : نه .
بابایی : به خاطر من
من : نه
بابایی : خواهش میشه
من : نه
بابایی : من که دوست دارم ؟
من : نه
بابایی : یه دلیل قانع کننده بیار
من : چون دلم میخواد .
بابایی : قانع شدم
من دقایقی بعد
خوابی ؟ ... میدونم بیداری ... چون عادت کردم ... انقدر زیاد که یادم نمیاد اخرین بار که اسمتو صدا کردم کی بود ؟ چون اینجوری عشقولانه تره ، خوب چون همیشه بهت گفتم بابایی بعد تو هم گفتی جانم بابایی و منم دلم واست ضعف رفته ...
بابایی : عزیزم ... خیلی ماهی ...خودم میدونستم فقط بعضی وقتها حس میکنم دوستم نداری دلم میخواد دوباره اینارو بگی ...
من : چون دلم میخواد ... هوووووووووووووووووووووووووم
بابایی :