بعد از تولد ... و مهربونترین مهمونهای دنیا ...
خوب بود ... همه چیز عالی بود ... همونطور که حدس میزدم . خیلی خوش گذشت . خاله ها بودن و پسر خاله ام مهدی هم واسم کیک خریده بود ... البته به سفارش بابایی ... بابایی هم یه شلوار واسم دیده بود تو هایپر مارکت که بریم با هم بخریم و خودم بپوشم و تن خورش رو ببینم ... سون جون هم واسم شلوارک خریده بود و خاله ها و مامان گلی بهم پول هدیه دادن ... خواهر شوهرمم یه لباس زرد واسم هدیه خرید که خیییییییییییلی دوسش دارم ... اخه رفتیم با خاله ها و بهار و سون جون شو لباس ... خیلی جاتون خالی ... خیلی خوب بود ... لباسمو خیلی دوست دارم .... اولین جشنی که دعوت بشم میپوشمش همکارهام هم واسم یه گل نقره خریدن ... این روزها حالم بسیار خوب است ....
عجیب دارد خوش میگذرد ... جایتان خالی ...
غزلی نوشت :
این روزها آسمون تهران واسم قشنگتره ... روزهام تند تند میگذرن و از ته دلم میخندم ... بااینکه شبها تا حدود سه شب بیدارم و صبح 7 بیدار میشم اما انگار خستگی واسم معنا نداره ... این روزها یه جور دیگن ...
اخه این روزها عزیزترینهام پیشم هستن ... همش مهمون بازیه ... مامان گلی ، ابجی بزرگه ، عشقهام رژان و رکسان ، داداش کوچیکه علیرضا ....خلاصه شده پر از شادی و شکلات وخنده ...
واستون آرزوی روزهای خوب را دارم پر از شادی و شکلات وخنده ...