دو ماهگی ...
سلام عزیزای من ...
مامانی قربون دخمل ماهش بره که واکسن دوماهگیش حسابی اذیتش کرد ... صبح رفتیم بهداشت ... دخمل نازم رو وزن کردن و گفتن که وزنش 5200 هستش ... قد هم 54 ، فدای دخمل قدبلندم بشم ...باربی من ... اولش نازدار من قطره خورد . چنان ملچ مولوچ میکرد که قبل از واکسن کلی نازش کردن و خانومی که میخواست واکسن بزنه میخندید میگفت : خدایی تا حالا ندیدم یه بچه از خوردن قطره فلج اطفال این جوری ملچ مولوچ کنه .. مامانی بدمزه نبود عایااااا ؟
بعدشم مامانی شمارو داد به مادری و رفت عقب ایستاد تا نبینه که خانومه گفت نمیشه ... باید برین بیرون . ... این دیگه چه قانونه مسخره ایه ؟
خلاصه هر کاری کرد من گفتم نمیشه من باید توی اتاق باشم ... نزدیک نمیام چون اصلا طاقت دیدنشو ندارم اما امکان نداره از اتاق برم بیرون ... خلاصه خانومه کلی عصبی شد و گفت نمیشه منم گفتم نمیشه من بیرون نمیرم ... نمیتونم به غریبه ها اعتماد کنم ...اگه دخمل نازم بیفته چی ؟ خانومه خندیدو گفت واسه این میخوای بمونی ؟ گفتم اره ... گفت خوب وایسا دم در ... خلاصه اینکه نازدار من یه جیغ زد ویه ذره گریه کرد ...مامانی قربون دختر صبورش بره ... سریع بغلش کردم وبهش شیر دادم ...قربون چشمای سیاهت برم که زل میزی تو چشمای مامانی و مامانی رو دیوونه میکنی ...
با اقاجون ومادری برگشتیم خونه ... همه چیز اروم بود وشما همچنان خواب بودی ... حدود ساعت دو ظهر بود که با گریه بیدار شدی .اصلا اینجوری گریه نکرده بودی تا حالا . فدات شم . تب داشتی و پاتو که تکون میدادی درد میگرفت .دقیقا موقع قطره دادنت بود ... یازده تا قطره رو به زور خوردی و مادری پاشویت کرد ودستمال رو پیشونیت گذاشتم . بغلت کردم که بهت شیر بدم یه گوله اتیش بودی ...داغ داغ ... تب داشتی وناله میکردی ...اروم که میشدی تا میگذاشتمش زمین گریه میکردی ... شب سختی رو گذروندم .شما که خواب بودی اما من وخاله ممر و مادری بیدار بودیم ... هر بار بغل میکردم ازدرد پات گریه میکردی و من کلی غصه میخوردم ... البته مامانی این که شما تب میکنی خیلی خوبه ، این یعنی واکسن حسابی کار خودشو کرده ... ( واه فونت چش شد ؟ )
خلاصه اینکه این اوضاع تا فردا عصر ادامه داشت و شما کم کم بهتر شدی خدا روشکر ... فردا شب حدود ساعت هشت شب دوباره خوش اخلاق شدی و شروع کردی دلبری و دوباره لبهای نازت خندید ...
ایشالا هیچ مادری نبینه که عزیزش مریض شده . خدا همه بچه ها رو شفا بده ایشالا .
شب خونه خاله مژگان شما دعوت بودیم به همراه دایی پژمان و دایی علیرضا شما ... با یه کیک خوشگل دوماهگی نازدار خانومم رو جشن گرفتیم و گفتیم و خندیدیم ... عشق کوچولوی مامان هم حسابی خوش اخلاق شده بود .خاله جونت هم واست یه لباس خوشگل هدیه خریده بود ...... راستی هفته پیش بابایی اومده بود شیراز تا شما رو ببینه . چند روز پیشمون موند ورفت دوباره ... بابایی هر شب زنگ میزنه ودخمل نازشو با ایمو میبینه . کلی قربون صدقه ات میره . وقتی که مریض بودی بابایی میگفت از صبح حالم گرفته است . دوست جونام خداییش تا حالا ندیده بودم بابایی تا این حد روی چیزی حساس باشه ...رستا یعنی دقیقا اوج حساسیت بابایی ...
، همه عکسهای جشن رو واسه بابایی فرستادم ... بابایی زنگ زده بود ومیگفت گوشی رو بده به خاله ممر تو ببوسش من نگاه کنم ... قربونت برم بابایی احساساتی من ... جشن عالی بود جای شما وبابایی خالی ... همه چیز پر بود ازشادی و شکلات و خنده ...
واسه شما هم پر شه از شادی و شکلات وخنده ایشالا ...