زندگی عشقولانه من زندگی عشقولانه من ، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
پرنسس رویایی ما پرنسس رویایی ما ، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

رویای واقعی

دو ماهگی ...

1394/5/25 17:38
نویسنده : غزل , باباییش
701 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزای من ...

مامانی قربون دخمل ماهش بره که واکسن دوماهگیش حسابی اذیتش کرد ... صبح رفتیم بهداشت ... دخمل نازم رو وزن کردن و گفتن که وزنش 5200 هستش ... قد هم 54 ، فدای دخمل قدبلندم بشم ...باربی من ... اولش نازدار من قطره خورد . چنان ملچ مولوچ میکرد که قبل از واکسن کلی نازش کردن و خانومی که میخواست واکسن بزنه میخندید میگفت : خدایی تا حالا ندیدم یه بچه از خوردن قطره فلج اطفال این جوری ملچ مولوچ کنه .. مامانی بدمزه نبود عایااااا ؟ شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز شـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه

بعدشم مامانی شمارو داد به مادری و رفت عقب ایستاد تا نبینه که خانومه گفت نمیشه ... باید برین بیرون . ... این دیگه چه قانونه مسخره ایه ؟ 

خلاصه هر کاری کرد من گفتم نمیشه من باید توی اتاق باشم ... نزدیک نمیام چون اصلا طاقت دیدنشو ندارم اما امکان نداره از اتاق برم بیرون ... خلاصه خانومه کلی عصبی شد و گفت نمیشه منم گفتم نمیشه من بیرون نمیرم ... نمیتونم به غریبه ها اعتماد کنم ...اگه دخمل نازم بیفته چی ؟ خانومه خندیدو گفت واسه این میخوای بمونی ؟ گفتم اره ... گفت خوب وایسا دم در ... خلاصه اینکه نازدار من یه جیغ زد ویه ذره گریه کرد ...مامانی قربون دختر صبورش بره ... سریع بغلش کردم وبهش شیر دادم ...قربون چشمای سیاهت برم که زل میزی تو چشمای مامانی و مامانی رو دیوونه میکنی ...

 با اقاجون ومادری برگشتیم خونه ... همه چیز اروم بود وشما همچنان خواب بودی ... حدود ساعت دو ظهر بود که با گریه بیدار شدی .اصلا اینجوری گریه نکرده بودی تا حالا . فدات شم . تب داشتی و پاتو که تکون میدادی درد میگرفت .دقیقا موقع قطره دادنت بود ... یازده تا قطره رو به زور خوردی و مادری پاشویت کرد ودستمال رو پیشونیت گذاشتم .  بغلت کردم که بهت شیر بدم یه گوله اتیش بودی ...داغ داغ ... تب داشتی وناله میکردی ...اروم که میشدی تا میگذاشتمش زمین گریه میکردی ... شب سختی رو گذروندم .شما که خواب بودی اما من وخاله ممر و مادری بیدار بودیم ... هر بار بغل میکردم ازدرد پات گریه میکردی و من کلی غصه میخوردم ... البته مامانی این که شما تب میکنی خیلی خوبه ، این یعنی واکسن حسابی کار خودشو کرده ... ( واه فونت چش شد ؟ )

خلاصه اینکه این اوضاع تا فردا عصر ادامه داشت و شما کم کم بهتر شدی خدا روشکر ... فردا شب حدود ساعت هشت شب دوباره خوش اخلاق شدی و شروع کردی دلبری و دوباره لبهای نازت خندید ...

ایشالا هیچ مادری نبینه که عزیزش مریض شده . خدا همه بچه ها رو شفا بده ایشالا .

                                         53.gif

شب خونه خاله مژگان شما دعوت بودیم به همراه دایی پژمان و دایی علیرضا شما ... با یه کیک خوشگل دوماهگی نازدار خانومم رو جشن گرفتیم و گفتیم و خندیدیم ... عشق کوچولوی مامان هم حسابی خوش اخلاق شده بود .خاله جونت هم واست یه لباس خوشگل هدیه خریده بود ...... راستی هفته پیش بابایی اومده بود شیراز تا شما رو ببینه . چند روز پیشمون موند ورفت دوباره ... بابایی هر شب زنگ میزنه ودخمل نازشو با ایمو میبینهSmiley . کلی قربون صدقه ات میره . وقتی که مریض بودی بابایی میگفت از صبح حالم گرفته است شکلک های شباهنگShabahang . دوست جونام خداییش تا حالا ندیده بودم بابایی تا این حد روی چیزی حساس باشه ...رستا یعنی دقیقا اوج حساسیت بابایی ... 07700000

، همه عکسهای جشن رو واسه بابایی فرستادم ... بابایی زنگ زده بود ومیگفت گوشی رو بده به خاله ممر تو ببوسش من نگاه کنم ... قربونت برم بابایی احساساتی من ... جشن عالی بود جای شما وبابایی خالی ... همه چیز پر بود ازشادی و شکلات و خنده ...

واسه شما هم پر شه از شادی و شکلات وخنده ایشالا ...

 

پسندها (4)

نظرات (15)

مامان لیلی
25 مرداد 94 19:12
الاهی فداش بشم واقعا واکسن دو ماهگی سخته... ای جاااااااااااااااااانم جشن....کیک....به به خوشحالم که به غزل خانوم ما داره خوش میگذره
مژگان
25 مرداد 94 22:15
ایییی جااااااان. خاله مژگان قربونش بره (البته منظورم خودم هستمااا نه اونا خاله مژگانش) از طرف من دو تابووووس آبدارش بکن
مامان لیدا
26 مرداد 94 2:15
خو ما چی کار کنیم که شما یه عکس از این خانوم گلتون بزارید خوووو ؟! ای خداااا مردم دیگه
زهرا
26 مرداد 94 9:09
غزلم مبارکش باشه،دو ماه میشه دو سال ، میشه بیست سال و ... قدر این روزها رو بدون دوستم اون موقع ها که سرکار میرفتی و اظهارنامه رد میکردی کاملا درکت میکردم،روزهات رو حس میکردم،اما الآن که از رستا جون مینویسی نمیفهمم،حست رو درک نمیکنم،فقط میدونم که خیلی روزهای خوبی رو داری میگذرونی حتی قشنگتر از صبح اول مرداد که خیالت از بابت اظهارنامه راحت شده
سمی
26 مرداد 94 13:16
سلام غزل جون .خوبی ؟دخمل گلت خوبه؟ایول به تو!!!من که هنوز چیزی درمورد بعد تولد اضافه نکردم کلی این مدت ماجرا داشتم سر فرصت می یام ومی نویسم.راستی رمز مطالب قبلی خرداد ماه هستش.ببوس دختر گلت رو هم
مامان مبینا
28 مرداد 94 1:42
ماهگردت مبااااااااااااااااااااااارک رستا گلی ایشالله جشن 20سالگیت
مامان مریم
1 شهریور 94 2:13
غزل جون چرا عکس دخمل گلت رو نمیذاری ببینیمش؟؟ میترسی چش بخوره...نه بابا اونقدا هم حسود نیستیم..وبلاگ بدون عکس صفا نداره
رزا
3 شهریور 94 10:37
سلام عزیزم مبارک باشه انشالله عروسش کنی نمیخوای این دخمل خانومو نشونم بدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ برام دعا کن غزل
مامانی دخمل بلا
8 شهریور 94 15:51
سلام غزل جونم و دخملی نازنازیش بابا پس ما نباید ببینیم این رستا کوچولوی خوشگلمون رو ؟؟؟ چرااااااااااااااااا عسک نمیزاری دختررررررررررررررر ؟؟؟؟
مژگان
18 شهریور 94 9:06
مامان خانوم احساس نمیکنی خیلی تنبل شدی؟ وقت کردی یه سر بیا اینجا
مامان لیلی
22 شهریور 94 17:44
غزل جون کجایی دختر...رستا جون ما 3ماهش شد....پس کووووووووووووو پست 3ماهگی دخترمون.....
مامان و بابایی دخمل بلا
23 شهریور 94 16:57
غزل جووووووووووووووووون هیچ معلومه کجای تو دخترررررررررررر؟ مامان نایاب شدی که ..... بابا از این رستا گلی کی میخوای رونمایی کنی تووووووووووووو ؟؟؟ دلمون واست شده یه ریزههههههههه ...
مژگان
18 مهر 94 9:33
غزل جون جدیدا خیلی تنبل شدیاااا! اصلا نمیای اینجا! از الناز جون مامان دو قلوها یاد بگیر با وجود دو تا نی نی کوچولو لااقل ماهی یه بار وبش رو آپدیت میکنه
زهرا
18 مهر 94 15:37
حواست هست غیبتت خیلی داره طولانی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مامی دلسا
30 مهر 94 9:56
مبارکههههههههههههه 2 ماهگی رستا کوچولووووووو پس عکساش کو خانومی