دارم غصه میخورم ...
اصلا حوصله ندارم ... انقدر چشمام ورم کرده که نگو ... امروز از صبح همش گریه کردم ... یکی دوروز پیش حس خوبی نداشتم ... زنگ زدم شیراز به اجی جونی ها وداداشها ... اما انگار همه چیز اروم بود ...
...
...
... ولی واقعیت یه چیز دیگه بود ... به من دروغ گفتن که ناراحت نشم ... به قول خودشون چون من راه دورم اذیت نشم ... بابا جونی دوباره عمل کردن ... این شد سه بار ... الهی قربونت برم بابا گلم ... الهی من فدات بشم ... الهی دورت بگردم ... کاش همه این اتفاقات نصیب من میشد وشما خوب بودی ... کاش من تصادف میکردم به جای شما ... کاش خدا همه این دردهارو به من میداد ... کاش ...
منم پنجشنبه باید برم شمال دنبال مامان گلی ومامان بزرگ .با خاله فرزانه و بابایی میرم . جمعه هم صبح زود برمیگردیم ... تا مامان شب ساعت 9:45 برن شیراز .
این روزها به بابا گلی که زنگ میزنم ... ایشون هم اصلا حوصله ندارن ... خونمون حسابی ارومه و فکر کنم غیر ازوقتهاییکه فامیل میان وسر میزنن دیگه هیچ کس حوصله حرف زدن نداره ....
بیچاره بابا گلی ... خیلی دارن اذیت میشن ....دکتر گفته که تا دوهفته اصلا تکون نخورن تا بعد ببینم چی میشه ... ایشالا که درست میشه ... موقع هایی که باباگلی درد میکشن و اذیت میکشن انگار همه خونه ما درد میکنه ...