... و باز هم هویجوری ...
سلام دوست جونای خودم ...
عشق یعنی چی ؟؟؟؟
عشق یعنی وقتی بابایی نیست و با دوستاش رفته شمال وقتی اومد از چشماش در بیارم که دیگه تنهایی جایی نره ... یعنی چی خوووووووو ؟
بچه ها شما عکسهای ادامسهای love is .... یادتونه ؟؟؟ امروز سر کار نمیدونم چی شد یادم افتاد به اون وقتها ... اولش چقدر خندیدم ... اقا ما تو یه کوچه اون ته ته های شهر بودیم و یه سوپر مارکت بود که اسمش تمیز کار بود ... ما هم یه مشت بچه سرتق میرفتیم این ادامسها رو میخریدیم و جمعشون میکردیم ... بله .. درسته ... من از بچگی کلکسیونر بودم ... خلاصه چه دعواها که سر اون یه تیکه کاغذ با هم نکردیم و چه کتکها که نخوردیم ... یادم میاد یه بار واسه اینکه ببینم دوستم راست میگه که یه عکس رو داره که روش خانومه داره به تن بچه اش کرم ضد افتاب میزنه ؟؟؟سه ساعت پشت یه بشکه نفت قایم شدم تا ببینم عکساشو کجا میزاره بره مدرسه ومن برم ببینم ... چرا خو من انقدر خنگوووووووول بودم اخه ؟
خوب چرا بهش نگفتم بهم نشون بده ؟؟؟؟... بیخیال ...
حالا اون واقعا عشقه ؟؟؟
حالا که بزرگ شدم میفهمم عشق یعنی :
دنیایی که توش ارامش داشته باشی ... ادمهایی که دوستشون داری ودوستت دارن ...
مگه غیر از اینا چیز دیگه ای هم هست که مهم باشه ؟؟؟؟
راستی ....
امروز صبح بابایی داشت ریشش رو میزد و صورتش حسابی کفی بود ... منم میخواستم مسواک بزنم ... رفتم پیشش میگم برو کنار میخوام مسواک بر دارم ... میگه نمیشه من مرد خونه ام اول من... منم موندم مردی به اینه اخه ؟؟؟؟ از دست بابایی ...
خلاصه شروع کرد سرفه کردن منم هی میزدم پشتش میگفتم ... تخ کن ... تخ کن ... دیدی تو گلوت گیر کرد ؟ پسر بد ... تو باید بیسکوییتو بریزی تو چایی بخوری ... تخ کن مامان ... اینم بابایی اینم من
راستی چرا منو انداخت بیرون بدون اینکه مسواکم رو بزاره بردارم ؟؟؟