زندگی عشقولانه من زندگی عشقولانه من ، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره
پرنسس رویایی ما پرنسس رویایی ما ، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

رویای واقعی

دوروز خوب

1393/4/24 11:44
نویسنده : غزل , باباییش
1,030 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوست جونام ... خوبین ؟؟؟

ببخشید من کم میام ... ممنون هی نگرانم میشین خندونک... اقا خیلی حال میده ... هی میام میبینم دوست جونام نوشتن : کجایی ؟؟؟ چرا نمیای .... تازشم راست میگم ... مثلا مژده گلی ... فریبا جونم ... من دوباره میرم شش ماه دیگه میام شما هی نگرانم بشین خندونک... خووووووووو حال میده هی دوستم دارین ... خنده

دوروز خوب رو داشتم ... یه روزش که افطار دعوت خواهر شوهر کوچیکه بودیم ... فرشته ... تو یه رستوران باحال و با کلاس تو ایران زمینsmile emoticon kolobok ... جمعه هم رفتیم تنگه واشی ... رفتین ؟؟؟؟ اگه نرفتین حتما برین ... خیلی حال میده ... با اینکه وسط تیر ماه بود و اما کلی پیاده روی توی اب یخ یخ ، واقعا یخ ، تا این حد که 10 دقیقه اول پاهاتون میسوزه ودرد میگیره از یخی آب ، ولی بعدش خیلی خوبه ... کلی آب بازی و جیغ و داد ... بابایی خیلی مواظبم بود اما بازم من 4 بار افتادم توی اب شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز اخرشم بابایی دعوام کرد و گفت : مگه نمیگم دستای منو ول نکن ... این دفعه بخوری زمین دیگه کمکت نمیکنم ... اما من باز هم دستای باباییو ول کردم بازم افتادم تو آب و بازم بابایی کمکم کرد و بهم گفت : پررو جان دستامو ول نکن ... بعد منم گفتم باشه ...خوووووووو خیلی ذوق میکردم تو دلم وقتی یوهو بابایی نگران میشد ... لباشو ورمیچید دلم میخواست گازش بگیرم ...  بعد یه خانومی که خوشگل خانوم بود افتاد تو اب و بابایی کمکش کرد و منم دیگه دستاشو ول نکردم ... والا ... بابایی منو ازم میگیرن بی بابایی میشم ....

خلاصه مثل خانومای خوب همش دستاشو گرفته بودم ... بعدش رسیدیم به یه دشت ... دیوونه اش کردم ... هی میگفت بابا جان ... خل و چل دستامو ول کن ... منم میگفتم نه خیرم میخوای بری اون خانومه رو پیدا کنی هی کمکش کنی ؟؟؟ بابایی هم خیلی میخندید ومیگفت خوش به حالت جات تو بهشته ... اصلا تو بهشتی هستی ... من     شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز    بابایی 

تو راه برگشت به طور اتفاقی جلوی یه امامزاده ایستادیم ... من با خانومها رفتم واسه شستن صورتم و تجدید ارایش ... بعد اومدم دیدم بابایی نیست ... به بقیه میگم باباییم کو ؟؟؟؟ چه کارش کردین ؟؟؟؟گفتن رفته امامزاده ... من   .  ولی رفتم دیدم داره روی قبرها رو میخونه ... بهش میگم ... واه ... اینجا چه کار میکنی ؟؟؟ میگه هیچی ... ولی قیافه اش موذی شده بود .... گفتم : میشناسمت ... قیافه ات موذی شده ... داری یه کاری میکنی ... بابایی بلند خندید و گفت : اون خانومه بود که گفتم باهاش دوست بودم ... خیلی خانوم خوب و با مرامی بود ... تصادف کرد وفوت کرد ... اینجا خاکش کردن ... شکلک های شباهنگShabahang

اخی ... بابایی ...دلم براش سوخت ... باهاش گشتم تا ارامگاهش رو پیدا کنیم ... اخرشم پیداش کردیم ... بیچاره خانومه تو 24 سالگی فوت کرده بود ... خدایش بیامرزد ...

خلاصه به اقایان رو ندهیدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد ... یوهو از این کارها میکنن ... والا ... تریپ روشن فکری برداشتم این جوری شد ... شب هم از بابایی پرسیدم : خیلی دوستش داشتی ؟؟؟ سفت بغلم کرد و اروم تو گوشم گفت : یه غزل دارم شاه نداره Smiley. اقا ما هم ذوق مرگ شدیم و دست از سر کچل اون خانوم مرده  بیچاره برداشتیم ...

پسندها (2)

نظرات (4)

فریبا
24 تیر 93 11:50
قربونت برم روشن فکرررررررررررررررررررررررررررررررررررررر عاشق این ساده نوشتنتم معلومه بابایی عاشقه غزلهههههههههههههههههه تو تکی به خدا خوشحالم که بهت خوش گذشتهههههههههههههههههههههههههههههه دوستم
غزل , باباییش
پاسخ
سلااااا مامان خانوم تپلی ... بهت میاد تپل شدی ... دیدی داشتن باباییمو از میگرفتن ؟؟؟ خخخخخخخخخخ تو هم خوبی مهربوووووووووووووووووونم
مامانی و بابایی دخمل بلا
24 تیر 93 12:10
سلامممممممممم غزل جون گل و نازنین و مهربونم عزیزمممممممم خوشحالم بازم پست جدید گذاشتی , من هم منتطرت بودم و وقتی نباشی نگرانت میشمااااااااا , گفته باشممممم خوشحالم که خوش گذشتهههههههههه , تا تو باشی دست بابایی رو ول نکنییییییییییی خدا خیر بده اون خانومه رو که افتاده تو آب , دیگه محکم چسبیدی به بابایی و حرفش رو گوش دادی هیچ کسی که برای بابایی غزل جونش نمیشه , مطمئن باش , همیشه خوش باشی عزیزم.
غزل , باباییش
پاسخ
سلام دوست جونم ... ممنونم که تو هم نگران میشی ... الانم دارم ذوق میکنم ... خخخخخ تو هم ایشالا همیشه خوش باشی ...
مژده
25 تیر 93 3:21
این روشن فکریته که منو هلاکت کرده من اصلا نمیتونم درباره گذشته همسرم این قدر شجاعانه بپرسم که خیلی دوسش داشتی؟ این اخلاقت خیلی خوبه بی زحمت یه خرده هم زود به زود آپ کن
غزل , باباییش
پاسخ
چرا نمیتونی بپرسی ؟ دوست نداری بدونی ؟ راستش من یه روز با کلی خواهش و التماس ازش خواستم همه رو بگه اخه برای سخت بود ندونم دوست داشتم بدونم چه خبر بوده ... از فضولی میمیرم اخه ....
مامانی و بابایی دخمل بلا
25 تیر 93 13:37
من از عمق وجود خود ، خدایم را صدا کردم , نمیدانم چه میخواهی ، ولی امروز برای تو ، برای رفع غم هایت , برای قلب زیبایت ، برای آرزوهایت ، به درگاهش دعا کردم و میدانم خدا از آرزوهایت خبر دارد ، یقین دارم دعاهایم اثر دارد . . . -------------------------------------------------------------------------- دستهای من دخیل دل پاکت ... مرا در این شبهای عزیز , نه به بهای لیاقت ، بلکه به رسم رفاقت , اول حلال و بعد هم دعا کن , وخدا کند که بدانی چقدر محتاج است ، نگاه خسته ی من بر دعای دستانت , التماس دعا عزیز دلم ...