دوروز خوب
سلام دوست جونام ... خوبین ؟؟؟
ببخشید من کم میام ... ممنون هی نگرانم میشین ... اقا خیلی حال میده ... هی میام میبینم دوست جونام نوشتن : کجایی ؟؟؟ چرا نمیای .... تازشم راست میگم ... مثلا مژده گلی ... فریبا جونم ... من دوباره میرم شش ماه دیگه میام شما هی نگرانم بشین ... خووووووووو حال میده هی دوستم دارین ...
دوروز خوب رو داشتم ... یه روزش که افطار دعوت خواهر شوهر کوچیکه بودیم ... فرشته ... تو یه رستوران باحال و با کلاس تو ایران زمین ... جمعه هم رفتیم تنگه واشی ... رفتین ؟؟؟؟ اگه نرفتین حتما برین ... خیلی حال میده ... با اینکه وسط تیر ماه بود و اما کلی پیاده روی توی اب یخ یخ ، واقعا یخ ، تا این حد که 10 دقیقه اول پاهاتون میسوزه ودرد میگیره از یخی آب ، ولی بعدش خیلی خوبه ... کلی آب بازی و جیغ و داد ... بابایی خیلی مواظبم بود اما بازم من 4 بار افتادم توی اب اخرشم بابایی دعوام کرد و گفت : مگه نمیگم دستای منو ول نکن ... این دفعه بخوری زمین دیگه کمکت نمیکنم ... اما من باز هم دستای باباییو ول کردم بازم افتادم تو آب و بازم بابایی کمکم کرد و بهم گفت : پررو جان دستامو ول نکن ... بعد منم گفتم باشه ...خوووووووو خیلی ذوق میکردم تو دلم وقتی یوهو بابایی نگران میشد ... لباشو ورمیچید دلم میخواست گازش بگیرم ... بعد یه خانومی که خوشگل خانوم بود افتاد تو اب و بابایی کمکش کرد و منم دیگه دستاشو ول نکردم ... والا ... بابایی منو ازم میگیرن بی بابایی میشم ....
خلاصه مثل خانومای خوب همش دستاشو گرفته بودم ... بعدش رسیدیم به یه دشت ... دیوونه اش کردم ... هی میگفت بابا جان ... خل و چل دستامو ول کن ... منم میگفتم نه خیرم میخوای بری اون خانومه رو پیدا کنی هی کمکش کنی ؟؟؟ بابایی هم خیلی میخندید ومیگفت خوش به حالت جات تو بهشته ... اصلا تو بهشتی هستی ... من بابایی
تو راه برگشت به طور اتفاقی جلوی یه امامزاده ایستادیم ... من با خانومها رفتم واسه شستن صورتم و تجدید ارایش ... بعد اومدم دیدم بابایی نیست ... به بقیه میگم باباییم کو ؟؟؟؟ چه کارش کردین ؟؟؟؟گفتن رفته امامزاده ... من . ولی رفتم دیدم داره روی قبرها رو میخونه ... بهش میگم ... واه ... اینجا چه کار میکنی ؟؟؟ میگه هیچی ... ولی قیافه اش موذی شده بود .... گفتم : میشناسمت ... قیافه ات موذی شده ... داری یه کاری میکنی ... بابایی بلند خندید و گفت : اون خانومه بود که گفتم باهاش دوست بودم ... خیلی خانوم خوب و با مرامی بود ... تصادف کرد وفوت کرد ... اینجا خاکش کردن ...
اخی ... بابایی ...دلم براش سوخت ... باهاش گشتم تا ارامگاهش رو پیدا کنیم ... اخرشم پیداش کردیم ... بیچاره خانومه تو 24 سالگی فوت کرده بود ... خدایش بیامرزد ...
خلاصه به اقایان رو ندهید ... یوهو از این کارها میکنن ... والا ... تریپ روشن فکری برداشتم این جوری شد ... شب هم از بابایی پرسیدم : خیلی دوستش داشتی ؟؟؟ سفت بغلم کرد و اروم تو گوشم گفت : یه غزل دارم شاه نداره . اقا ما هم ذوق مرگ شدیم و دست از سر کچل اون خانوم مرده بیچاره برداشتیم ...