زندگی عشقولانه من زندگی عشقولانه من ، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره
پرنسس رویایی ما پرنسس رویایی ما ، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

رویای واقعی

روز اخر ماه تیر

1393/4/31 11:16
نویسنده : غزل , باباییش
456 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ... کوکولوهای بامزه و دوست داشتنی

کارهامون حسابی کم شده ... اخه اینجا حسابداریه سه تا شرکته ... دیروز دوتاش رو فرستادیم وامروز صبح زود اومدم و اون یکی اخری رو هم تموم کردیم وحالا منتظر مدیر مالی ومدیر عامل هستیم تا اخری یه چک کوچولو بشه و ایشالا بدون دردسر رد بشه ... دوباره زندگی میاد رو ریتم معمولی و من وقت بیشتری دارم واسه سر زدن بهتون ... ممنونم با اینکه من بهتون سر نزدم شما اومدینsmile emoticon kolobok ...

دیشب یه خواب باحال دیدم ... خواب دیدم یه پسر دارم کوچولو بود ... خیلی شر بود ... نمیدونم چه خبر بود تو خوابم اما یادمه سرتق خان منو با پاهاش لگد میزد و میگفت بریم ... نمیدونم کجا ؟؟؟ صبح یه حس خوبی داشتم ... خوابم بهم مزه داده بود ... دیگه حسابی دلم نی نی میخواد ... ایشالا از سفر بیام و یه بار دیگه به دکترم سر بزنم و یه آزمایش بدم اگه مشکلی نبود ... شاید ما هم مامان شویم و بابایی را تبدیل به بابایی واقعی کنیم ... تا خدا چه بخواهد ...

دیروز با بابایی رفتیم سفارت واسه ویزا ... برای مراحل تکمیلی کار ... مرمرگلی هم جمعه میاد خونمون و من بسیار خوشحالم ... به احتمال خیلی زیاد شب با هم میریم استخر 9 تا 11 . شنبه هم من سر کارم اما حتما عصرش میریم خرید ..smile emoticon kolobok

فعلا که بسی خوشحالم از اومدن مرمرگلی ... دیشب هم دیر از سرکار رفتم خونه یعنی 10/30 شب رسیدم بابایی هم همون موقع اومد ... تو اسانسور دیدمش خندیدیم ... سلام کردم جواب نداد میگم سلام کردما ... میگه  من عادت ندارم تو اسانسور با خانوما حرف بزنم ... ولی اگه تو میخوای اشکالی نداره عادتم رو عوض میکنم خیلی هم خوبه حال میدهد ... ... اینم من در اون لحظه

تا رسیدم خونه دوییدم چایی دم کنم اومدم دیدم بابایی جلوی تلویزیون خوابش برده smile emoticon kolobokبا یک سینی چایی و شکلات از روی پاش رد شدم ... ( خداییش حواسم نبود ) .مثل برق گرفته ها از خواب بیدار شد ... بیچاره بابایی ... له شد ... میگه واقعا منو با این عظمت نمیبینی ؟؟؟؟  ... بهش گفتم .: میخوام عادتمو عوض کنم همش از رو تو رد شم تو خونه حال میدهد ... اینم بابایی . تازه چایی هم نخورد ... منم نیم ساعت بعد صداش کردم گفتم عظمت بیا رو تخت بخوابخندونک نشست و بغلم کرد وخندید و گفت من از دست تو چه کار کنم غزلم ؟؟؟ منم گفتم عاشقم باش ... بوسبوس

دوسش ندارم دیگه ... میگه دوستت داشتم حالا میخوام عادتمو عوض کنم ... از دست بابایی زیبا

 

 

 

پسندها (4)

نظرات (4)

فریبا
31 تیر 93 18:51
سلام چطولی غزلللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللل؟؟؟تو که عاشق دخملی چی شد خواب پسمل دیدی نکنه دو قلو باشن خدا کنه.........حتما بعد مسافرت مامان میشی ها من اگه جای شوهرت بودم درسته قورتت میدادمممممممممممممممممممممممممممم خخخخخخخخخخخخخخخخخخ دوست دالیممممممممممممممممممممممممم
غزل , باباییش
پاسخ
بیشین بینیم بابا ... دوقلو ... نی نی من دخمله تازشم ... موهاشم فینگولیه ... یه دونه هم بیشتر نیست ... وای فریبا فکر کن دو تا نی نی ... من که میمیرم ...تو خوبی ؟؟؟ راحتی ایشششششششالا ؟؟؟ با نی نی جونت خوش میگذره ؟؟؟؟
مامان فریده
1 مرداد 93 14:15
الهی همیشه خوشبخت باشی و همیشه شاد
غزل , باباییش
پاسخ
ممنونم عزیزم ....ایشالا تو هم همیشه شاد باشی ...
مامانی و بابایی دخمل بلا
1 مرداد 93 20:43
سلام غزل جون گل و دوست داشتنی و مهربونم ممنونم گلم که میای و بهمون سر میزنی و کامنتی خوشگل میزاری . انشاالله که خوابت خیره و به زودی زود خبر مامانی شدنت رو میشنویم . خیلی زیبا و ساده و بانمک مینویسی پستهات رو . خیلی دوستشون دارممممممممممم . حالا دیگه تلافی میکنی و بابایی رو اذیت میکنی عایا ؟ولی خودمونیم بابایی هم خوب از عهده زبون شما برمیادا غزل خانوم شیطون بلاااااااا.
غزل , باباییش
پاسخ
سلام عزیزم ... به خدا این بابایی یه زبون داره اندازه من ... اینجوری نیگاش نکنین ... مظلوم نمایی میکنه ...
شيفته
11 شهریور 93 22:26
سلام اجي جونم خوبي؟عاشق سايتتم هرروز ميام
غزل , باباییش
پاسخ
سلام عزیزم تو خوبی ؟؟؟؟ ممنون ...