روز اخر ماه تیر
سلام ...
کارهامون حسابی کم شده ... اخه اینجا حسابداریه سه تا شرکته ... دیروز دوتاش رو فرستادیم وامروز صبح زود اومدم و اون یکی اخری رو هم تموم کردیم وحالا منتظر مدیر مالی ومدیر عامل هستیم تا اخری یه چک کوچولو بشه و ایشالا بدون دردسر رد بشه ... دوباره زندگی میاد رو ریتم معمولی و من وقت بیشتری دارم واسه سر زدن بهتون ... ممنونم با اینکه من بهتون سر نزدم شما اومدین ...
دیشب یه خواب باحال دیدم ... خواب دیدم یه پسر دارم کوچولو بود ... خیلی شر بود ... نمیدونم چه خبر بود تو خوابم اما یادمه سرتق خان منو با پاهاش لگد میزد و میگفت بریم ... نمیدونم کجا ؟؟؟ صبح یه حس خوبی داشتم ... خوابم بهم مزه داده بود ... دیگه حسابی دلم نی نی میخواد ... ایشالا از سفر بیام و یه بار دیگه به دکترم سر بزنم و یه آزمایش بدم اگه مشکلی نبود ... شاید ما هم مامان شویم و بابایی را تبدیل به بابایی واقعی کنیم ... تا خدا چه بخواهد ...
دیروز با بابایی رفتیم سفارت واسه ویزا ... برای مراحل تکمیلی کار ... مرمرگلی هم جمعه میاد خونمون و من بسیار خوشحالم ... به احتمال خیلی زیاد شب با هم میریم استخر 9 تا 11 . شنبه هم من سر کارم اما حتما عصرش میریم خرید ..
فعلا که بسی خوشحالم از اومدن مرمرگلی ... دیشب هم دیر از سرکار رفتم خونه یعنی 10/30 شب رسیدم بابایی هم همون موقع اومد ... تو اسانسور دیدمش خندیدیم ... سلام کردم جواب نداد میگم سلام کردما ... میگه من عادت ندارم تو اسانسور با خانوما حرف بزنم ... ولی اگه تو میخوای اشکالی نداره عادتم رو عوض میکنم خیلی هم خوبه حال میدهد ... ... اینم من در اون لحظه
تا رسیدم خونه دوییدم چایی دم کنم اومدم دیدم بابایی جلوی تلویزیون خوابش برده با یک سینی چایی و شکلات از روی پاش رد شدم ... ( خداییش حواسم نبود ) .مثل برق گرفته ها از خواب بیدار شد ... بیچاره بابایی ... له شد ... میگه واقعا منو با این عظمت نمیبینی ؟؟؟؟ ... بهش گفتم .: میخوام عادتمو عوض کنم همش از رو تو رد شم تو خونه حال میدهد ... اینم بابایی . تازه چایی هم نخورد ... منم نیم ساعت بعد صداش کردم گفتم عظمت بیا رو تخت بخواب نشست و بغلم کرد وخندید و گفت من از دست تو چه کار کنم غزلم ؟؟؟ منم گفتم عاشقم باش ...
دوسش ندارم دیگه ... میگه دوستت داشتم حالا میخوام عادتمو عوض کنم ... از دست بابایی