یه شب مهتاب ...
دوست جونیا ...
گاهی اوقات اتفاقهایی میفته که بیشتر از حد تصورم خوشحالم میکنه ... گاهی اوقات از خوشحالی یه موضوع گریه ام میگیره و دیروز از اون گاهی اوقات ها بود :
دیشب خوشحال بودم انقدر زیاد که از حس کردن و شنیدن یه موضوع خودم رو انداختم تو بغل بابایی و بینهایت ذوق کردم ، خندیدم و بعد از مدتها از ذوق گریه کردم ... چه حس خوبی داشتم ... الان از یاد آوریش تنم داغ میشه ... چقدر خوشحالم که روزها وماه ها واسه اون لحظه صبر کردم ... از خدا میخوام که از ذوق گریه کردن رو بارها و بارها تو زندگی من و شما تکرار کنه ...
غزلی نوشت : خیلی باحال بود ...یادم نمیره 25/06/1393
مثل همیشه : زندگیتون پر از شادی و شکلات وخنده
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی