یه اتفاق خاص ...
سلام ...
زندگیم تو این روزها شده پر ازشادی و شکلات و خنده ...
واسه همتون آرزوهای خوب دارم ... همه ... ایششششششششالا که همتون خوشحال بشین وبه آرزوهاتون برسین ، ایشالا که خداوند تو این روزهای عید شماها رو هم مثل من بخندونه ... واسه همه تو یه لحظه خاص دعا کردم ودعا میکنم ... ایشششششششششششالا واسه دوستای خودم این لحظه اتفاق بیفته ... واسه همه منتظرها ....واسه دوستای نازنین اد لیستم ...
غزل داره مامان میشه
خدا لطف بیحد و اندازه اش رو شامل غزل کرده و حالا غزل نمیدونه رو زمین راه میره یا رو ابرها ....
باورم نمیشه ... اما انگار همه چیز واقعیه ... نه خوابه نه رویا ... همه چیز واقعیه ... موجود کوچکی که در درون من فارغ از دغدغه ها رشد میکنه ... غزل داره یه حس جدید رو تجربه میکنه ...
وااااااااااای وقتی خونه رو کلا جابه جا کردم ... وقتی تخت رو بلند کردم ... وقتی موهامو رنگ کردم ... وقتی رو تردمیل دویدم ... وقتی کلی رقصیدم ... تنها نبودم ...
یه نینی گلی داشتم ... اندازه یه عدس .. یا کنجد یا مورچه ...خخخخخخخخخخخ
حسم عجیبه ... یه جوریم .... میترسم ... از اینده کودکی که به من بستگی داره میترسم ... از مواظبش بودن ... شیردادن بهش ... از نگهداری از یه موجود کوچولو ... نگرانم شدیییییییییییییییییییییییییییییییییییییید