چهل سالگی ...
یه سال گذشت بابایی گلی ... بابایی گلی من یه سال بزرگتر شده ... خدا همچنان به ما لطف داره و ایشالا همیشه بابایی گلی رو واسه من سالم وسرحال نگه داره ...
اقا چهل سالگیتون مبارک ... والا اینکه میگن اول چلچلیه من نمیدونم یعنی چی ؟؟؟ ولی شما خیلی جدی نگیر ... همین جوری آروم و سربه زیر بیشتر حال میده ... والا ... حالا بابایی مارو با این حرفا هوایی میکنن ... میفتیم تو دردسر ...
دیشب بهش میگم بابایی گلی تولدت مبارک ... میخنده ومیگه بعد چهل سال هنوزم بابایی توام فقط ؟؟؟؟
نه بابا ... بیا بابایی همه باش ... یه ده نفر هی بهت بگن بابایی ؟؟؟؟ رو میدم این میشه ها ...
بعدش فهمیدیم ای دل غافل ... منظورش یه چیز دیگه است
خلاصه جاتون خالی ... نه کیک داشتیم نه شمع نه هدیه نه تولد نه جشنبهله ... اما، شام رفتیم بیرون وبعدشم بستنی فروشی محبوب بابایی و بابایی معجون زد به رگ و یه دو ساعتی پارک لاله قدم زدیم
فقط قرار گذاشتیم بریم واسه بابایی گلی با همدیگه هدیه بخریم .اهان راستی تو رستوران یه اقایی اومد گیتار زد و منم عشقولانه شدم فقط وقتی بابایی رفت دستشویی من به اقاهه گفتم ک وقتی بابایی گلی اومد اهنگ تولد رو بزنه ... همچین همسر عشقولانه ای هستم من ...
دوباره از فردا کلاسهای دانشگاه شروع میشه و غزلی سرش شلوغ میشه . به خاطر همین دیروز که تعطیل بود حسابی با بابایی خونه رو تمیز کردیم ... جای اتاق خوابمون رو با اتاق مهمون عوض کردیم و لباسهای اضافه رو رد کردیم ، بابایی حسابی حمام ودستشویی رو شست و یه دستی به کابینتها و دیوار کشیدیم ... بعدشم دکور پذیرایی رو عوض کردیم ساعت چهار گشنه وخسته یه نهار توپ سفارش دادیم و خوردیم خوابیدیم تا ساعت 8 شب ... خلاصه خونه داریم دسته گل ... غزلی تو خونه راه میره وحال میکنه
غزلی نوشت :
لطفا واسم دعا کنین یه اتفاقهای جدید قراره بیفته
ودر اخر : دوستون دارم . ببخشید بهتون دیر به دیر سر میزنم اما همتون رو دوست دارم ...
زندگیتون پر از ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شادی و شکلات وخنده ......