دردسرهای مامان غزل ...
زمان میگذرد ... اما این بار به گونه ای متفاوت ... آرام ... آرام .... آرام ...
این روزها چه اهمیتی دارد که چه کسی دلم را میشکند ؟ این روزها چه اهمیتی دارد که باز هم بازیچه دست افرادی شوم که دو سال پیش همین کار را کرده اند و حالا این بازی تکرار میشود و باز هم چند ماه بعد با یک تلفن ساده همه چیز حل میشود . چه اهمیتی دارد که من چه فکری میکنم و دیگران چه فکری ؟؟؟ دوستی من همین گونه است ، همینگونه که تا امروزبوده ، اگر خوب بوده پس همیشه خوب میماند و اگر خوب نبوده که قرار نیست بعد از سی سال عوض شوم ، من همینم ... همینقدر معمولی ...
خدایا خوشحالم که در پیشگاه تو شرمنده نیستم ... خدایم خوشحالم که حرفهایی نزده ام که بی دلیل دلی را بشکنم و کاری نکرده ام که بد باشم ... ایکاش خودشان نیز باور میکردند حرفهایی که بارها از من خواستند تا انجام دهند : اینکه اگر حرفی شنیدی اعتماد نکن ... باور نکن ...
شنیدم ... زیاد ... خیلی زیاد ... اما باور نکردم ... حالا چه اهمیتی دارد ؟؟؟
خدایم ، خوشحالم و در پیشگاه تو سربلند که از حرفهای ساده معمولی دیگران تعبیری بزرگ نکرده ام .خوشحالم که جملات ساده را به طرز شدیدی تغییر نمیدهم و دلی را به خاطر حرفی نمیشکنم ... چه اهمیتی دارد که چه فکری میکنند ؟ شاید گاهی اوقات لازم است بی دلیل و بی غرض تنها فکر کنیم به اینکه چه کسی از این ماجرا سود بیشتری میبرد ؟
من باز هم چیزی نمیگویم ... خدای من همیشه و همیشه وهمیشه هوایم را دارد . همیشه تمام دروغها ، چند ماه بعد دوباره بر ملا میشود ... همیشه بعد از چند ماه همه توجه میشوند که چه کسی راست میگفته ؟ مهم نیست جانکم ...
مهم تویی که این روزها به خاطر استرس من وزن کم کرده ای ... نازنیم ... جانم ... عزیزم ... ببخش که به خاطر اشتباه یک نفر دیگر تو را به زحمت انداخته ام ... ببخش که این روزهای مادر در استرس میگذرد ... اما امروز صبح خیلی خوبی بود . خواب دیدم ... خوابی پر زمعنا... دیشب با تمام وجودم از ته دلم ارامش را خواستم ... دیشب از خداوند خواستم که نگرانی را از مادر دور کند و خواستم که اگر مستحق ارامشم باز هم ارامش رو دریافت کنم ... و دیشب :
خواب دیدم که به زیارت رفته ام و به کبوتران حرم امام رضا ( ع ) دانه میدهم ... درخوابم تنها نبودم ، با دوستی بودم که باورم نکرد ....
این روزها غزل عاشق تر شده است . مگر میتوان با دو قلبی که همزمان میتپد کمتر دوست داشت ؟ عزیز دل غزل ، این روزها من ویک فرشته اسمانی با هم تو را دوست داریم ... این روزها من و کودکم عاشقانه تر به تو دل میبندیم و شبها عاشق تر از همیشه منتظر امدنت به خانه هستیم ...
غزلی نوشت : دوست دارم نینی گلی ، دوست دارم بابایی گلی ، با اینکه دیشب تمام پتو رو خودت پیچیدی واون زیر قایم شدی و تا گفتم بابایی ، زود گفتی من نمیرم قرص فولیک اسیدتو بیارم ... کوالا خان تنبل .