زندگی عشقولانه من زندگی عشقولانه من ، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
پرنسس رویایی ما پرنسس رویایی ما ، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

رویای واقعی

تولد یه نی نی جدید ...

سلام خوشگلا . یه مدت چیزی ننوشتم . دوست جونام درگیر یه هدیه  یواسه یه نی نی جدیدم . ایشالا تمام کاردستی هایی که براش درست میکنم رو براتون میزارم . هنوز نی نی مون اسم نداره دیروز به دنیا اومده ، تپل خانوم کلی لپ داره ولی مامان جونش میگه باید بتونم بلند بشم و نگاهش کنم و ببینم چه اسمی بهش میاد . ایشالا خدا قسمت همه اونایی کنهکه نی نی میخوان .   ...
21 آذر 1392

سفر به شیراز

سلام دوستای دنیای مجازی اما واقعی خوبین ؟ تو این تعطیلی شهادت امام حسین و عاشورا وتاسوعا من با کلی اصرار بابایی رو راضی کردم با قطار بریم شیراز . تنبل خان مشگفت راه دوره یا با ماشین خودمون بریم یا با هواپیما . خلاصه راضی شد چون فایده نداشت واسه دو روز واشین رو این همه راه ببریم و بلیط هم نبود . خلاصه بابایی اخرش گفت : وراضی شد بریم . من ، بابایی . واااای وقتی رسیدیم همه سورپرایز شدن ، اخه نمیونستن . مامان گلی وقتی دررو باز کردن و من از خوشحالی گریه کردم . ( امام حسین جونم ببخشید اخه مامان گلی رو خیلی وقته ندیده بودم ) اینم منم . خلاصه جای همه خالی  . اینم یه عکس از حیاط و حوض ارگ کریم خان . ...
10 آذر 1392

عزیزای من

  اینا عزیزای دل منن که عکساشون تو ادامه مطلب هست . به ترتیب رکسان - رژان -رسام -سودا .عکس رهام خان رو نداشتم ایشالا زود میزارم . ...
6 آذر 1392

عقد اجی جونی من شمیم

سلام عزیزای من ، خوبین ؟؟ من که خیلی خوبم ، دیروز جشن عقد دخترخاله جونی من شمیم بود . خیییییلیییی خوش گذشت .   منم با بابایی همش . خلاصه که عالی بود اخرش هم همه با هم . خیلی خوب بود . ایشالا که خوش بخت بشی اجی جونی من . خیلی رقصیدیم خیلی جیغ جیغ کردیم . اخر شب هم همه واسش شعر  خوندیم . بعد هم دسته گلش رو پرت کرد به سمت مجردا که بابایی جان هم قاطی  وایساده بود ومنم . خلاصه اینکه بابایی خان هر کاری کرد بازم دسته گل رو نتونست بگیره ومنم خیلی بهش خندیدم و بعدش کلی اذیتم کرد که شانس اوردی دسته گل دست من نیفتاد و تو از اول خوش شانس بودی و این حرفا و منم . شب هم یه اهنگ گذاشتن و همه نشسته بودن ناگهان در یک اقدام خاص خخخخخخ ...
13 آبان 1392

سفر منو بابایی به چالوس ( عکس )

بازم سلام عزیزای من . تو این تعطیلی من و بابایی مرخصی گرفتیم و با فامیلای بابایی رفتیم چالوس . خییلی خوب بود جاتون خییلی خالی . اول رفتیم ویلایی که فامیل بابایی گرفته بود رو زدیم اخه بابایی همیشه توهم کثیف بودن همه جا رو داره. بعد از تمیز کاری و گذاشتن وسایل سر جاهاشون رفتیم ساحل و دریا و ابتنی واین حرفا واااااای باورتون نمشه با اینکه 23 روز از مهر میگذره اما هوا عالی  بود خلاصه جاتون خالی فرداش هم رفتیم جنگل و جت اسکی و قایق سواری وتلکابین و قلیون جاتون خیلی خالی عکساشو میزارم واستون تو ادامه مطلب . ...
10 آبان 1392

تصمیم مامانی واسه لاغری

سلام دوست جونام . خوبین ؟ منم خوبم ، بابایی هم خوبه ، اما همش منو دعوا میکنه که چرا چاق شدی ؟؟؟؟ من   ، اما اون اصرار داره که چاق شدم ، البته خودمونیما راست میگه من اوایل 53 کیلو بودم اما الان شدم 58 کیلو   ، حالا هم  چهار روزه ورزش و رژیم و این حرفا ، خلاصه ایشالا که لاغر بشم ودوباره بشم همون 53 کیلو ، همش میرم در یخچالوباز میکنم کلی خوراکی های خوشمزه ومن ، خلاصه گشنمهههههههههههههههه. ...
4 آبان 1392

اولین بار

سلام . این اولین باره که من میخوام تو وبلاگ بنویسم . دوست دام خاطراتم رو بنویسم . اگه دوست داشتین با هم دوست میشیم و واسه هم مینویسیم . راستی اسمم غزله ویه عشق ناز دارم که اسمش باباییه و همیشه با همیم و سال 1386 یه پیمان محکم وجدی بستیم که همیشه با هم بمونیم وهمدیگه رو دوست داشته باشیم و هیچوقت → نشیم . راستی ما هنوز نی نی نداریم اما دیگه داریم به یه نی نی فکر میکنیم . ...
4 آبان 1392