من خوشبختم ...
روزهای زیبای بارداری ...
روزهام داره یکی بعد از اون یکی میگذره و من همچنان سرخوش از حس زیبای مادر بودن ...
کودکم : واژه مادر بودن برایم خیلی عجیب است ... به مادرم میاندیشم ... قوی ، محکم ، زیبا ، آرام و حالا من در استانه مانند او بودن ...
شاید کودکم دقیقا مانند من باشد ، همیشه انتظار داشته باشد مادرش همه چیز را بداند ، بهتر ازهمه باشد ، مهربانترین ، زیباترین ، صبورترین ... شاید پر از غذاهای خوشمزه ... شاید پر از بادکنک و شیرینی و شکلات ...
مادر که باشی ... بزرگ میشوی ... حتی اگر سی سالت باشد ...
مادر که باشی ... آرام میشوی ... حتی اگر وجودت پر از هیاهو باشد ...
مادر که باشی ... میگذری از همه چیزهایی که میخواستی ...
مادر که باشی ... همیشه نگرانی ...
مادر که باشی ... شاید خیلی آرزوها را بیخیال شوی ... اما مادری ... و این همه چیز است ...
مادر بودن برایت زیبا میشود ... بگذار یک پارچ اب روی فرش بریزد ... بگذار رژ لبهایت را خراب کند ... بگذار همه چیز را به هم بریزد ... بگذار ساعتها توی حمام فقط اب بازی کند ...بگذار هر چه میخواهد به دکمه های لوازم اشپزخانه دست بزند ... گاهی کفشت را بپوشد ... دیوار را خط خطی کند ... جای انگشتان کوچکش روی تمام شیشه ها و تلویزیون بماند ... چه اشکالی دارد ؟؟؟
به خودت فکر کن ... اخرین بار که این کارها را کردی کی بود ؟؟؟ سالها پیش ؟؟؟ از نظر مادرمان تنها چند روز پیش بوده ...
زمان زود میگذرد ... زود بزرگ میشود ... با شادیهای کودکانه اش بخند ... زود یاد میگیرد ... نگرن نباش ... میرسد روزی که برای بوسیدنش باید التماسش کنی ... روزیکه اگر بغلش کنی موهایش را به هم ریخته ای ...
باز هم کودک شو و کودکانه زندگی کن ... بخند ... جیغ بزن ... پشمک بخور ... بادکنک بازی کن ... بدو ... سوار سرسره شو ... تاب بازی کن ... همان ادمهایی که شاید با انگشت تو را به هم نشان دهند ، نیم ساعت بعد فراموش میکنند ، اما کودکت کودکیش را برای همیشه در ذهن ثبت میکند ... و بعدها با افتخار برای همسرش تعریف میکند ... بعدها هر وقت دلش گرفت تو را به یاد می اورد ومیخندد ... و این شادی به هزاران نگاه و انگشت اشاره می ارزد ...
و این را غزل این روزها خوب حس میکند ...
دوستای گلم ... دانشگاهم تموم شد وغیر از شش تا امتحان دیگه چیزی نمونده ... راحت شدم از اون کلاسهای چهار ساعته ... این روزها زود میرم خونه و استراحت میکنم ... این روزها خوش میگذره ..
اون شونصد تا آزمایش رو یادتونه ؟؟ اونها رو دادم ... اقا چقدر گرونه ولی خوب تموم شد ... تعیین جنسیتم هم شد واسه 5 بهمن ، تاحتمی ببینم نینی گلی طبق گفته غربالگری اول گل سر میخواد ؟؟؟ یا اون اشتباه بوده و مامان بمونه و کراوات ؟؟؟
ایششششششششششششششششششششششششششششششالا که سالم و سرحال بیاد تو بغل مامانش ... هر چه پیش آید خوش آید ...
فریبا خانوم بیا عکسهای نفس گلی رو بزار ببینم ...
همتون رو دوست دارم ... به همتون عادت کردم ... خوشحالم که هستین ... ایشالا ایشالا ایشالا حالا وهوای همه وبلگهای منتظر عوض بشه ... ایشششششششششششششششششششششالا
زندگیتون مثل همیشه .... پر از شادی وشکلات و خنده ...