زندگی عشقولانه من زندگی عشقولانه من ، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
پرنسس رویایی ما پرنسس رویایی ما ، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

رویای واقعی

روزهايي كه گذشت !

روزهايي كه گذشت ... رستا عزيز ما داره پنجمين ماه زندگي اش رو ميگذرونه... ايشالا كه سالهاي سال سالم و سرحال باشي ماماني ...اگه بگم كار داشتم و سر شلوغ بود و رستا اذيت ميكنه و اين حرفا دروغ گفتم ... تقصير خودمه ... تنبلي كردم ...  از شيراز ، برگشتيم ... يه مسافرت رفتيم شمال خونه مامان بزرگم ، بازم خاله ها زحمت كشيدن و به رستا عزيز مامان هديه دادن ... تهران هم كه به طور دايم گشتيم دنبال خونه تا بالاخره بازم يه اثاث كشي داشتيم و برگشتيم تهران . توي خونه اي كه خيلي دوسش دارم اما متاسفانه بالكن نداره، در نتيجه گلدونهام رو دادم به مادر شوهر جان تا ازشون مواظبت كنن . فعلا سر كار نميرم تا ببينم چي ميشه ؟ راستي اون عروسي هم كه نميدونستم ميرم ي...
5 آبان 1394

خوش ميگذره ...

خوش ميگذره ...  سلام دوستاي مهربونم ، سلام عسل ناز مامان .  روزهاي زيباي خونه پدري بالاخره تموم شد و ما برگشتيم . توي مسير برگشت به خاطر نازدار مامان خيلي توقف داشتيم و چون هوا گرم بود چندين بار دست و پاي نازگلم رو اب زدم تا گرمازده نشه . شب رو رفتيم اصفهان خونه دوست خونوادگيمون ، تا دير وقت بيدار بوديم وتوي حياط باصفاي خونه ياد گذشته ها كرديم و حسابي خنديديم . تقريبا همه اهل خونه تا اذان صبح بيدار بوديم . خلاصه  از اصفهان حركت كرديم به سمت تهران . بابايي واسمون غذا گرفته بود واز ديدن عروسك خانوم حسابي ذوق زده شده بود . انقدر حواسش به عشق كوچولوي خونه بود كه حسوديم شد. وقتي داشت با رستا بازي ميكرد ، خيلي دقيق نگاهش كردم ... ...
4 آبان 1394

دو ماهگی ...

سلام عزیزای من ... مامانی قربون دخمل ماهش بره که واکسن دوماهگیش حسابی اذیتش کرد ... صبح رفتیم بهداشت ... دخمل نازم رو وزن کردن و گفتن که وزنش 5200 هستش ... قد هم 54 ، فدای دخمل قدبلندم بشم ...باربی من ... اولش نازدار من قطره خورد . چنان ملچ مولوچ میکرد که قبل از واکسن کلی نازش کردن و خانومی که میخواست واکسن بزنه میخندید میگفت : خدایی تا حالا ندیدم یه بچه از خوردن قطره فلج اطفال این جوری ملچ مولوچ کنه .. مامانی بدمزه نبود عایااااا ؟ بعدشم مامانی شمارو داد به مادری و رفت عقب ا...
25 مرداد 1394

اتلیه ...

دخمل نازدارم رو بردیم اتلیه با دختر خاله هاش ... نادار خانومم کلی عکسهای ناز گرفت ...وای که موقع انتخاب نمیدونستم کدوم رو سفارش بدم ... یکی از یکی خوردنی تر ... اینم اتلیه چهل روزگی مامانی ... البته دقیقا مصادف با چهل روز نبود . یکی از عکسای گل دخترم رو هم گفتم روی یه بوم بزنن تا بزارم کنار عکسهای بارداریم ... بابایی هم مجددا حسودی فرمودن و اعلام کرن اومدین میریم با دخترم اتلیه ، دخترم عکس  بگیره با باباش ... چششششششششششششششششششششم ... با این دخترت ... ...
6 مرداد 1394

... بدون رمز

دیروز یه اتفاق جالب افتاد ... باورم نمیشد که یه عده تا اینحد وبلاگم رو دوست دارن ... منم شما رو دوست دارم ... دیروز یه عزیزی ازم خواهش کرد که رمز دار ننویسم ورمز همه مطالب رو بردارم ... یه جمله قشنگ گفت که توی ذهنم حک شد ...  دوست عزیزم ... اره واقعا راست میگی ... اینم بدون رمز ...خوبه ؟؟؟                                   ...
5 مرداد 1394

غزل مامان میشود ...

سلام دوست جونام ... سلام ... سلام ... خوبین ؟ همه خوبن ؟ سرم خیلی شلوغه ... سزارین شدم . .. خوب بود ، همه چیزو واستون نوشتم توی یه پست جدا همین  روزا با عکسای نینی میزارم ... درکم کنین ... روزای سختیه ... درد شکمم ... وااااااای زخم شدن سینه هام ... کارهای نینی گلی ...  مهمون داری ... بابایی که حسود شده ... خلاصه خیلی اوضاع داغونه ... به عشق کوچولوم که نگاه میکنم بهش میگم : مامانی چرا اومدی از دل مامان بیرون ؟ حلا مال همه هستی... مال بابا ، خاله ها ، مادری ، اقاجون ، دایی ها ، عمه ها ... تو دلم که بودی فقط مال خودم بودی ... راستی کوچولوی من خاله مژگان و خاله ممر عاشقتن ...
12 تير 1394