روزهايي كه گذشت !
روزهايي كه گذشت ... رستا عزيز ما داره پنجمين ماه زندگي اش رو ميگذرونه... ايشالا كه سالهاي سال سالم و سرحال باشي ماماني ...اگه بگم كار داشتم و سر شلوغ بود و رستا اذيت ميكنه و اين حرفا دروغ گفتم ... تقصير خودمه ... تنبلي كردم ... از شيراز ، برگشتيم ... يه مسافرت رفتيم شمال خونه مامان بزرگم ، بازم خاله ها زحمت كشيدن و به رستا عزيز مامان هديه دادن ... تهران هم كه به طور دايم گشتيم دنبال خونه تا بالاخره بازم يه اثاث كشي داشتيم و برگشتيم تهران . توي خونه اي كه خيلي دوسش دارم اما متاسفانه بالكن نداره، در نتيجه گلدونهام رو دادم به مادر شوهر جان تا ازشون مواظبت كنن . فعلا سر كار نميرم تا ببينم چي ميشه ؟ راستي اون عروسي هم كه نميدونستم ميرم ي...
نویسنده :
غزل , باباییش
2:08