زندگی عشقولانه من زندگی عشقولانه من ، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
پرنسس رویایی ما پرنسس رویایی ما ، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

رویای واقعی

برای نی نی ...

سلام دوست جونام ... سلام نی نی گلی تو دل مامان خوبین ؟؟؟ خوبی ؟؟؟ الان که دارم واستون مینویسم سر کارم ... گاهی اوقات پر از استرس میشم که اصلا به دنیا آوردن یه انسان تو این دنیا درسته ؟؟؟ گاهی وقتها هم از حس داشتن یه موجود کوچولو که فقط مال منه و فقط با من احساس ارامش بهش دست میده دیوونه وار خوشحال میشم ... این روزها عجیب شدم ... فعلا خیلی حس دوست داشتن یا دوست نداشتن خوراکی ها رو ندارم ... اما بوی عطر رو دوست ندارم و بیشتر از همیشه وقتی پیش بابایی هستم احساس خوشایند آرامش دارم ... ولی همچنان عجیبم ... آقا گفتم مامان میشم درست میشم ، دست از کارهای عجیب غریب بر میدارم ... هنوزم همون جوریم که ... مثلا : مردم باردار میشن هوس میوه میکنن ،...
27 مهر 1393

اولین نوشته من برای تو ...

کودکم   كوچك رويايي ِ من   دنيا اگر خودش را بكشد نميتواند   به عشق من به تو شك كند.   تمام ِ بودنت را حس مي كنم ...   حاجتي به استخاره نيست   عشق ما ... عشق من به تو   عشق تو به من   يك پديده است ...   يك حقيقت بي نياز از استخاره و ُ گمان...
22 مهر 1393

یه اتفاق خاص ...

سلام ... زندگیم تو این روزها شده پر ازشادی و شکلات و خنده ... واسه همتون آرزوهای خوب دارم ... همه ... ایششششششششالا که همتون خوشحال بشین وبه آرزوهاتون برسین ، ایشالا که خداوند تو این روزهای عید شماها رو هم مثل من بخندونه ... واسه همه تو یه لحظه خاص دعا کردم ودعا میکنم ... ایشششششششششششالا واسه دوستای خودم این لحظه اتفاق بیفته ... واسه همه منتظرها ....واسه دوستای نازنین اد لیستم ... ...
20 مهر 1393

چهل سالگی ...

                                                      یه سال گذشت بابایی گلی ... بابایی گلی من یه سال بزرگتر شده ... خدا همچنان به ما لطف داره و ایشالا همیشه بابایی گلی رو واسه من سالم وسرحال نگه داره ... اقا چهل سالگیتون مبارک ... والا اینکه میگن اول چلچلیه من نمیدونم یعنی چی ؟؟؟ ولی شما خیلی جدی نگیر ... همین جوری آروم و سربه زیر بیشتر حال میده ... والا ... حالا ...
14 مهر 1393

غزل لاغر شده ...

اول سلام ...  خبر ... خبر ....  آقا لاغر شدیم حسابی ... داریم لذت میبریم از خومان ... شدم 56 کیلو یعنی  4 کیلو وزن و یک سایز کم کردم ... خیلی خوشحالم ... آقا خوشگل که بودم خوشگل تر شدم ... ماه شدم .... خخخخخخ .... اعتماد به نفس رو دارین ؟؟؟ اون وقتا غزل 53 کیلو بود بعد هی خوش گذروند و خوش گذروند وچاق وچله شد وتبدیل شد به یک عدد غزل 60 کیلویی ... بین خودمون بمونه ولی اخراش دیگه شده بودم سایز 40 تازه بازم مانتو چهل واسم تنگ بود ... بابایی هم همش غر میزد و میگفت چاق شدی ... خلاصه بعد از کارم میرم یه باشگاه نزدیک خونه وورزش میکنم ورژیم هم میگیرم ... و الان یک عدد غزل داریم با 56 کیلو وزن و سایز 38 که یه ذره این سایز واسش ...
29 شهريور 1393

یه شب مهتاب ...

دوست جونیا ... گاهی اوقات اتفاقهایی میفته که بیشتر از حد تصورم خوشحالم میکنه ... گاهی اوقات از خوشحالی یه موضوع گریه ام میگیره و دیروز از اون گاهی اوقات ها بود : دیشب خوشحال بودم انقدر زیاد که از حس کردن و شنیدن یه موضوع خودم رو انداختم تو بغل بابایی و بینهایت ذوق کردم ، خندیدم و بعد از مدتها از ذوق گریه کردم . .. چه حس خوبی داشتم ... الان از یاد آوریش تنم داغ میشه ... چقدر خوشحالم که روزها وماه ها واسه اون لحظه صبر کردم ... از خدا میخوام که از ذوق گریه کردن رو بارها و بارها تو زندگی من و شما تکرار کنه ......
26 شهريور 1393

بعد از تولد ... و مهربونترین مهمونهای دنیا ...

خوب بود ... همه چیز عالی بود ... همونطور که حدس میزدم . خیلی خوش گذشت . خاله ها بودن و پسر خاله ام مهدی هم واسم کیک خریده بود ... البته به سفارش بابایی ... بابایی هم یه شلوار واسم دیده بود تو هایپر مارکت که بریم با هم بخریم و خودم بپوشم و تن خورش رو ببینم ... سون جون هم واسم شلوارک خریده بود و خاله ها و مامان گلی بهم پول هدیه دادن ... خواهر شوهرمم یه لباس زرد واسم هدیه خرید که خیییییییییییلی دوسش دارم ... اخه رفتیم با خاله ها و بهار و سون جون شو لباس ... خیلی جاتون خالی ... خیلی خوب بود ... لباسمو خیلی دوست دارم .... اولین جشنی که دعوت بشم میپوشمش ...
11 شهريور 1393

هویجوری 4

سلام دوستای گلم ... ممنون که میاین بهم سر میزنین ... خوبم ... خیلی خوب ... بابایی هم خوبه ... فقط موضوع خاصی نیست که بیام بنویسم ... همان زندگی تکراری و معمولی ... اما خوبه ... بازم ممنون که دوست جونام نگرانم میشن ... منم خیلی دوستون دارم و بهتون عادت کردم ... ...
1 شهريور 1393