زندگی عشقولانه من زندگی عشقولانه من ، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره
پرنسس رویایی ما پرنسس رویایی ما ، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه سن داره

رویای واقعی

چهل سالگی ...

                                                      یه سال گذشت بابایی گلی ... بابایی گلی من یه سال بزرگتر شده ... خدا همچنان به ما لطف داره و ایشالا همیشه بابایی گلی رو واسه من سالم وسرحال نگه داره ... اقا چهل سالگیتون مبارک ... والا اینکه میگن اول چلچلیه من نمیدونم یعنی چی ؟؟؟ ولی شما خیلی جدی نگیر ... همین جوری آروم و سربه زیر بیشتر حال میده ... والا ... حالا ...
14 مهر 1393

غزل لاغر شده ...

اول سلام ...  خبر ... خبر ....  آقا لاغر شدیم حسابی ... داریم لذت میبریم از خومان ... شدم 56 کیلو یعنی  4 کیلو وزن و یک سایز کم کردم ... خیلی خوشحالم ... آقا خوشگل که بودم خوشگل تر شدم ... ماه شدم .... خخخخخخ .... اعتماد به نفس رو دارین ؟؟؟ اون وقتا غزل 53 کیلو بود بعد هی خوش گذروند و خوش گذروند وچاق وچله شد وتبدیل شد به یک عدد غزل 60 کیلویی ... بین خودمون بمونه ولی اخراش دیگه شده بودم سایز 40 تازه بازم مانتو چهل واسم تنگ بود ... بابایی هم همش غر میزد و میگفت چاق شدی ... خلاصه بعد از کارم میرم یه باشگاه نزدیک خونه وورزش میکنم ورژیم هم میگیرم ... و الان یک عدد غزل داریم با 56 کیلو وزن و سایز 38 که یه ذره این سایز واسش ...
29 شهريور 1393

یه شب مهتاب ...

دوست جونیا ... گاهی اوقات اتفاقهایی میفته که بیشتر از حد تصورم خوشحالم میکنه ... گاهی اوقات از خوشحالی یه موضوع گریه ام میگیره و دیروز از اون گاهی اوقات ها بود : دیشب خوشحال بودم انقدر زیاد که از حس کردن و شنیدن یه موضوع خودم رو انداختم تو بغل بابایی و بینهایت ذوق کردم ، خندیدم و بعد از مدتها از ذوق گریه کردم . .. چه حس خوبی داشتم ... الان از یاد آوریش تنم داغ میشه ... چقدر خوشحالم که روزها وماه ها واسه اون لحظه صبر کردم ... از خدا میخوام که از ذوق گریه کردن رو بارها و بارها تو زندگی من و شما تکرار کنه ......
26 شهريور 1393

بعد از تولد ... و مهربونترین مهمونهای دنیا ...

خوب بود ... همه چیز عالی بود ... همونطور که حدس میزدم . خیلی خوش گذشت . خاله ها بودن و پسر خاله ام مهدی هم واسم کیک خریده بود ... البته به سفارش بابایی ... بابایی هم یه شلوار واسم دیده بود تو هایپر مارکت که بریم با هم بخریم و خودم بپوشم و تن خورش رو ببینم ... سون جون هم واسم شلوارک خریده بود و خاله ها و مامان گلی بهم پول هدیه دادن ... خواهر شوهرمم یه لباس زرد واسم هدیه خرید که خیییییییییییلی دوسش دارم ... اخه رفتیم با خاله ها و بهار و سون جون شو لباس ... خیلی جاتون خالی ... خیلی خوب بود ... لباسمو خیلی دوست دارم .... اولین جشنی که دعوت بشم میپوشمش ...
11 شهريور 1393

هویجوری 4

سلام دوستای گلم ... ممنون که میاین بهم سر میزنین ... خوبم ... خیلی خوب ... بابایی هم خوبه ... فقط موضوع خاصی نیست که بیام بنویسم ... همان زندگی تکراری و معمولی ... اما خوبه ... بازم ممنون که دوست جونام نگرانم میشن ... منم خیلی دوستون دارم و بهتون عادت کردم ... ...
1 شهريور 1393

غزل اومده ...

سلام گل منگلی ها ... دوست جونیای گل من چطورن ؟؟؟ خوبین ؟؟؟؟ نینی گلی ها خوبن ؟؟؟ خووووووووووووووووب خدا رو شکر دوستای گلم من اومده ... جاتون خالی ... خیلی حال داد و خیلی خوش گذشت ... من که خیلی دوست داشتم ... حسابی خوش گذروندم ... کاش میتونستم براتون عکس بزارم ... اخه نمیشه دیگه ... خودتون که میدونین ... همه چیز عالی بود این تو جاده است کوه رو شکافندن نازه نه ؟؟؟      اینم چند جای دیگه ...     اینم میدون هراپراک اصلی ترین میدان شهر که هر شب از ساعت 9 تا حدودای 11 رقص اب رو دارن با گروههای مختلف موزیک که شدت فواره ها بستگی به نوع اهنگ داره : اینم دریاچه سوان  که واق...
15 مرداد 1393

چند روز نیستم ...

دوستای گلم ... من چند روز نیستم ... نگرانم نشین ، غزل داره میره خوشگذرونی با باباییش و مرمر گلی ... اونجا نت دارم ولی نمیدونم وقت دارم یا نه ؟ قول نمیدم که بدقول نشم ... اگه تونستم میام بهتون سر میزنم وبراتون مینویسم که چه خبره ؟؟؟؟ مواظب خودتون باشین تا من بیام ... ایشالا اومدم به صفحه هرکس که سر بزنم خبرهای خوب بخونم ... دلم واستون میتنگولد و خیلی دوستتان میداریم ...           ...
5 مرداد 1393